روایتی تکاندهنده از پدیده “فرزندفروشی” در کشور
فرزند فروشی
«350 زن معتاد و کارگر جنسی در حاشیه آمل و ساری به مراکز مشاوره بهزیستی میآیند و برای کنترل ایدز مشاوره میگیرند. فروش کودکان بین این زنان یک مسأله جدی است. آنها شیشه میکشند و باردار میشوند تا بتوانند جنینشان را بفروشند و بتوانند درآمد داشته باشند.»
سودابه، 22 ساله، محله نوبنیاد ساری
یک خانه که «خانه» نیست، یک دختر چهارساله که برای بازی در زمین خیس از باران، جز سنگ، چیز دیگری نمیشناسد. یک پسر 10 ساله که هر روز برای وارد شدن به خانهای که خانه نیست، باید مراقب مار درازی باشد که همخانه جدیدشان شده. یک مادر 22 ساله که خانه نیست؛ رفته پی مواد و «کار». یک پدر 30 ساله که کمپ است با جیبی که مخدرها سالهاست در آن لانه کردهاند. یک زندگی، که «زندگی» نیست؛ زیر این باران تند ظهرگاهی، با این هوای سرد، در محله «نوبنیاد»، زیر نگاه ماموران پلیسی که پدر را همین چند وقت پیش گرفته اند و بردهاند.
در حاشیه ساری، مرکز یکی از پرجمعیتترین استانهای شمالی ایران، محلههایی هست که به سرتاسر ایران «آدم» صادر میکنند، به انواع و اقسام؛ معتاد، گدا، دزد، کارگر جنسی. «نوبنیاد» که قبلا آن را «جانبازان» میگفتند، یکی از همین محلههاست و «سودابه» 22 ساله که امروز از صبح بیرون رفته و هنوز نیامده، یکی از زنانی است که حالا مددکارها او را یکی از آسیب دیدهترین زنان «نوبنیاد» میدانند. «محمد» 10 ساله و «شکوفه» چهارساله که کنار خط آهن گرگان – تهران که محله را از جاده ساری – قائمشهر جدا میکند، بازی میکنند، بچههای «سودابه»اند
باران تند میبارد و آنها در هوایی که نه زیاد گرم است و نه خیلی سرد، دور درختهایی با برگهای تازه میگردند و علفهایی را زیر پا له میکنند که بهار تازه برایشان آورده. وسیله بازی آنها سنگ است؛ سنگهای ریز، سنگهای درشت. به هم پرت میکنند و ترسی از آن ندارند. یکی به سر میخورد، یکی به پا و بعد که دردشان میآید، فحشهای ریز و درشت راهشان را از دهانشان باز میکند. «عمو میلاد» را که عموی تازه آنهاست و مددکار جمعیت امامعلی(ع) ساری وقتی میبینند که دیگر دمپاییهایشان بین گِلهای کنار خط آهن گم شده. با پای برهنه از سر و کول او بالا میروند، به او به نشانه بازی، سنگ میزنند و پاهایش را نیشگون میگیرند.
بازی بچههای «نوبنیاد» سخت است؛ بازیهایی که زور زیادی میخواهد. «محمد» با آن لباس سفیدی که باران و گِل، چرکش کرده و «شکوفه» با آن پاهای برهنهای که هم روی سنگ میرود هم خردهشیشههای روی زمین، میگویند مادرشان خانه نیست و باید در خانه منتظرش ماند. خانه آنها، یک مربع است با دیوارهای بلوکی که یک باغچه کوچک آن را از جاده خاکی روبهرویش جدا میکند؛ باغچهای که «محمد» همین دیروز یک مار دراز را در آن دیده و با ترس جایش را نشان میدهد. «همین جا بود. تا اومدم یکی رو صدا کنم بکشدش، در رفت. خیلی دراز بود.» بعد از باغچه چند پله سیمانی هست که حیاط را به خانه میرساند؛ خانه که نه، یک اتاق 9 متری کوچک که نه در دارد، نه پنجره؛ یک سوراخ بزرگ که پرده کثیف بلندی آن را پوشانده، تنها راه نفس «سودابه» و دو بچهاش است. اتاق، آب و برق و گاز ندارد و بو همه جا را برداشته. بو بیشتر از مدفوع سگی میآید که اسمش را «پاپی» گذاشتهاند و دراز به دراز روبهروی در خوابیده و حال پارس کردن هم ندارد. هنوز از «سودابه» خبری نیست. آنها کف اتاق یک موکت انداختهاند که رویش شیشه خردههای بازمانده از شیشه مربا که همین چند دقیقه پیش «شکوفه» آن را به دیوار زده و خرده کرده، ریخته است.
باران تند میبارد و آنها در هوایی که نه زیاد گرم است و نه خیلی سرد، دور درختهایی با برگهای تازه میگردند و علفهایی را زیر پا له میکنند که بهار تازه برایشان آورده. وسیله بازی آنها سنگ است؛ سنگهای ریز، سنگهای درشت. به هم پرت میکنند و ترسی از آن ندارند. یکی به سر میخورد، یکی به پا و بعد که دردشان میآید، فحشهای ریز و درشت راهشان را از دهانشان باز میکند. «عمو میلاد» را که عموی تازه آنهاست و مددکار جمعیت امامعلی(ع) ساری وقتی میبینند که دیگر دمپاییهایشان بین گِلهای کنار خط آهن گم شده. با پای برهنه از سر و کول او بالا میروند، به او به نشانه بازی، سنگ میزنند و پاهایش را نیشگون میگیرند.
بازی بچههای «نوبنیاد» سخت است؛ بازیهایی که زور زیادی میخواهد. «محمد» با آن لباس سفیدی که باران و گِل، چرکش کرده و «شکوفه» با آن پاهای برهنهای که هم روی سنگ میرود هم خردهشیشههای روی زمین، میگویند مادرشان خانه نیست و باید در خانه منتظرش ماند. خانه آنها، یک مربع است با دیوارهای بلوکی که یک باغچه کوچک آن را از جاده خاکی روبهرویش جدا میکند؛ باغچهای که «محمد» همین دیروز یک مار دراز را در آن دیده و با ترس جایش را نشان میدهد. «همین جا بود. تا اومدم یکی رو صدا کنم بکشدش، در رفت. خیلی دراز بود.» بعد از باغچه چند پله سیمانی هست که حیاط را به خانه میرساند؛ خانه که نه، یک اتاق 9 متری کوچک که نه در دارد، نه پنجره؛ یک سوراخ بزرگ که پرده کثیف بلندی آن را پوشانده، تنها راه نفس «سودابه» و دو بچهاش است. اتاق، آب و برق و گاز ندارد و بو همه جا را برداشته. بو بیشتر از مدفوع سگی میآید که اسمش را «پاپی» گذاشتهاند و دراز به دراز روبهروی در خوابیده و حال پارس کردن هم ندارد. هنوز از «سودابه» خبری نیست. آنها کف اتاق یک موکت انداختهاند که رویش شیشه خردههای بازمانده از شیشه مربا که همین چند دقیقه پیش «شکوفه» آن را به دیوار زده و خرده کرده، ریخته است.
باران تند میبارد و آنها در هوایی که نه زیاد گرم است و نه خیلی سرد، دور درختهایی با برگهای تازه میگردند و علفهایی را زیر پا له میکنند که بهار تازه برایشان آورده. وسیله بازی آنها سنگ است؛ سنگهای ریز، سنگهای درشت. به هم پرت میکنند و ترسی از آن ندارند. یکی به سر میخورد، یکی به پا و بعد که دردشان میآید، فحشهای ریز و درشت راهشان را از دهانشان باز میکند. «عمو میلاد» را که عموی تازه آنهاست و مددکار جمعیت امامعلی(ع) ساری وقتی میبینند که دیگر دمپاییهایشان بین گِلهای کنار خط آهن گم شده. با پای برهنه از سر و کول او بالا میروند، به او به نشانه بازی، سنگ میزنند و پاهایش را نیشگون میگیرند.
بازی بچههای «نوبنیاد» سخت است؛ بازیهایی که زور زیادی میخواهد. «محمد» با آن لباس سفیدی که باران و گِل، چرکش کرده و «شکوفه» با آن پاهای برهنهای که هم روی سنگ میرود هم خردهشیشههای روی زمین، میگویند مادرشان خانه نیست و باید در خانه منتظرش ماند. خانه آنها، یک مربع است با دیوارهای بلوکی که یک باغچه کوچک آن را از جاده خاکی روبهرویش جدا میکند؛ باغچهای که «محمد» همین دیروز یک مار دراز را در آن دیده و با ترس جایش را نشان میدهد. «همین جا بود. تا اومدم یکی رو صدا کنم بکشدش، در رفت. خیلی دراز بود.» بعد از باغچه چند پله سیمانی هست که حیاط را به خانه میرساند؛ خانه که نه، یک اتاق 9 متری کوچک که نه در دارد، نه پنجره؛ یک سوراخ بزرگ که پرده کثیف بلندی آن را پوشانده، تنها راه نفس «سودابه» و دو بچهاش است. اتاق، آب و برق و گاز ندارد و بو همه جا را برداشته. بو بیشتر از مدفوع سگی میآید که اسمش را «پاپی» گذاشتهاند و دراز به دراز روبهروی در خوابیده و حال پارس کردن هم ندارد. هنوز از «سودابه» خبری نیست. آنها کف اتاق یک موکت انداختهاند که رویش شیشه خردههای بازمانده از شیشه مربا که همین چند دقیقه پیش «شکوفه» آن را به دیوار زده و خرده کرده، ریخته است.
دیدگاهتان را بنویسید