اشاره: «من در قعر ضمیر خود احساسی دارم و آن اینکه رسالت ایران به پایان نرسیده است و شکوه و خرمی او به او باز خواهد گشت. من یقین دارم که ایران میتواند قد راست کند و آنگونه که درخور فرهنگ تمدن و سالخوردگی اوست، نکتههای بسیاری به جهان بیاموزد.» این سخن دلنشین بزرگمردی است که به عشق ایران میزید و مینویسد. «شهرزاد قصهگو» مجموعهای از مقالههای استاد اسلامی ندوشن است درباره ایران، ایران در جهان و تاریخ ایرانزمین، به انضمام گفتگویی مفصل و بسیار خواندنی که تنی چند از علاقهمندان و کوشندگان عرصه فرهنگ احتمالاً طی چند جلسه با استاد گفته و شنیدهاند. آنچه در پی میآید، بخشهایی از آن گفتگوست که با حذف پرسشها در اختیار خوانندگان گرامی قرار میگیرد. با آرزوی تندرستی دکتر اسلامی و بازگشتشان به ایران و برخورداری بیشتر دوستداران از مقالههای پرمطلب و خواندنی ایشان.
***
اگر قرار بود دوباره به جوانی برگردم، همینگونه زندگی میکردم که کردهام، البته با تصحیح چند مورد غفلت یا وقت تلفکردن، مثلاً اگر چنانچه برمیگشتم به دورانی که مقداری سنجیدهتر میاندیشیدم، شاید به دانشکده حقوق نمیرفتم، دلم میخواست قدری زبانهای خارجی مثل آلمانی، روسی، یا پهلوی و عربی میخواندم. چیزهایی که پایههای فکری را محکمتر میکند، میآموختم. خوب، سه سال را در دانشکده حقوق و چند سال در دادگستری، تلف کردم. البته آن موقع هم به کارهای خودم میپرداختم؛ اما نوع دیگرش شاید بهتر میتوانستم از وقت استفاده نمایم.
رضایت از زندگی
بیش از این سهم من نمیشده. شاید قدری هم بیش از استحقاقم گرفتهام. دو چیز متضاد در من بوده است: بلندپروازی و قناعت. این ترکیب خوبی شد. نسبت به چیزهایی بلندپرواز بودم و حتی کمالطلب؛ همیشه میخواستم فراتر از آنچه در دسترسم بود بروم. برعکس، در مواردی قانع٫ آنچه به آنها بیاعتنا بودم، عبارت بود از خواستنیهای رایج زندگی، چون پول، مقام و تعین و برو بیای اجتماعی. گرد اینها نگشتم. همواره بر زندگی مماس بودهام. گمان میکنم که این بهترین نوعش باشد اگر افزون بر احتیاج باشد. خلاقیت روح را میگیرد. کمتر از آنهم فاسدکننده است.
اعتراف میکنم که ثروت چیزی را میدهد و چیزی را میگیرد، که آنچه را که میگیرد گرانبهاتر است. درآمد خانواده من از چند قطعه ملک موروثی، اجازه داد که بتوانم تحصیل خود را به پایان برم. بعد از آن همین چند قطعه ملک فروخته شد و تبدیل به خانهای در تهران شد که تنها دارایی من در جهان است.
پس از آنکه وارد زندگی شدم، حقوق ماهانهام پشتوانه معاشم قرار گرفت، همراه با مبلغی حقالتألیف. هرگز در شرکت یا مؤسسه یا نشر یا خرید و فروشی مشارکت نداشتهام. نه تواناییاش را داشتم و نه تمایلش را.
از آغاز زندگی حد خود را شناختم. استعداد و ظرفیت خود را برآورده کردم. برای هچ کاری دیگری خلق نشده بودم و در هیچ اشتغالی رضایتخاطر نمییافتم، جز همان کاری که پیشهام قرار گرفت؛ یعنی «درس دادن» و «قلمزدن». از بخت خود شکرگزارم که گذران زندگیام از این راه تأمین گردید.
من این خوشاقبالی را داشتم که بر وفق دلخواه خود زندگی کنم. در دوران بسیار پرنوسان و پرتلاطمی که دورانم بود، نلغزیدم. به هر چیز طلب کردم، کم و بیش رسیدم، و بیش از آنش نطلبیدم. هر چه دلخواهم بود که بگویم و بنویسم، تا اندازهای گفتم و نوشتم. هرگز آرزو نکردهام که از کشور دیگری جز ایران میبودم، و خوشبختی بزرگی برای خود میدانستم که زبانم فارسی است. بر هیچ مقام و موقعیتی حسرت نخوردهام؛ هیچ میزی بلندتر از میزی که در خانهام پشت آن مینشینم، نشناختهام. در جامعهای که ما در آن زندگی کردیم، ناهمواری امور ارزشها را میآشفت؛ بنابراین میبایست روی خط باریکی حرکت کنم.
البته جوّ سیاسی زمان بر وفق دلخواهم نبود، و غصه و کدورتی که داشتم، از این بابت بود. از این رو محیط کشور را بهگونهای ندیدم که بخواهم وارد سیاست عملی بشوم. ناظر بودم، ولی شریک نبودم. آنچه برایم مطرح بود، عمق ایران بود و دلخوشیهای خود را از آن میگرفتم.
راه و روش
چون عمر کوتاه است، جز این راهی نبود که در همه زمینهها گزینش بکنم: کتاب، دوست، صرف وقت… سعیام بر آن بوده که بر سر آنچه میانهحال، کمجوهر یا مشکوک است، توقف نکنم، حتی به قیمت دشمنتراشی. با کسانی که ارزش اجتماعی یا عیار قابل قبولی انسانی نداشتند، رابطه برقرار نکردهام. این حسابگری را که چه کسی در زندگی به درد میخورد و چه کسی نمیخورد، به خود راه ندادهام. از بخت خود شکرگزارم که در معرض آزمایش یا احتیاجی قرار نگرفتم که ناگزیر به تملقگویی بشوم، تصدیق حرف مصلحتی بکنم، بر وفق مرادشونده سخن بگویم، تمجمج بکنم، به کسی به سبب مقامش احترام بگذارم، یا تعینهای فاقد اخلاق چشمم را بگیرد.
این را نمیگویم برای آنکه بُعد منزهطلبانه به خود ببندم؛ نه، از این رو بود که آن را به مصلحت خود ندیدم. این روش، آرامش خاطر بیشتری به من میبخشید. از تلخکامی، نقشبازی و دوچهرگی معافم میداشت؛ حالتی است که چه بسا عدهای دشمنِ شناخته و ناشناخته برایم فراهم کرده باشد؛ ولی اعتنا نداشتهام. برای من مهم آن بوده که مانند تکدرخت قائم به خود بمانم.
اگر در زندگی چیزی به دست آوردهام، به اعتبار خود بوده است. از دو چیز پرهیز داشتهام: یکی جلبنظر خواننده یا حرفزدن بر وفق خوشایند او، دیگری جلب عنایت ارباب قدرت.
زندگی در غرب
برداشت من از غرب، برداشتی بود که در آن زمان شیوع داشت. غرب به عنوان یک کانون پیشرفتگی و کانون هنرها و زیباییها شناخته میشد. الان جوانهای ما به نوع دیگری به اروپا و غرب نگاه میکنند. بیشتر به عنوان جایی نگاه میکنند که امکانات درس خواندن و امکانات یافتن شغل و رسیدن به آزادی در آن است. در آن موقع اینها برای ما کمتر مطرح بود، بلکه دنیای وسیعی مینمود که آمده بود و کشفهای تازه کرده و پنجرههای نو به روی دنیا گشوده بود: تئاتر، سینما، روزنامه، آزادی اجتماعی… اینها جاذبة غرب برای ما بود.
آن شور و شوقی که در شخص در آغاز یک مرحلة زندگی یا یک مرحلة فکری هست، طبعاً کهنه میشود و برای من اکثر زرق و برق این مسئله منتفی شد. دیگر غرب یک بهشت موعود به نظرم نمیآمد؛ امروز من به سن و وضعی رسیدهام که اگر لازم باشد بروم در اروپا یا آمریکا زندگی بکنم، برایم کشش ندارد. ترجیح میدهم که در گوشهای از ایران با کتابهایم و عوالم خودم باشم تا اینکه بروم فیالمثل پاریس یا واشنگتن زندگی کنم.
در آنجا احساس ریشهکن شدگی از بنیاد خود دارید: مانند درختی میشوید که آن را در گلدان زیبایی غرس کنند. پیوستگی با خاک، مرا پایبند ایران میکند. برای این کشور احساس حرمت و ترحم هر دو دارم؛ مانند کسانی که میروند و بر سر گور عزیزشان مینشینند و نوعی تسلّی خاطر پیدا میکنند.
آرزوهای جوانی
هر جوانی آرزوهایی دور و دراز دارد که با واقعیات زندگی درست درنمیآید. ما آرزوهایی داشتیم که نتوانست عملی بشود؛ از جمله اینکه دوران اوج جوانی من مصادف بود با یک دوران به نسبت آزاد کشور در زمان جنگ [جهانی] دوم، و بعد از جنگ تا رسیدن مصدق؛ و ما در آن دوره فکر میکردیم که ایران در خط درستی افتاده که جلو میرود و میتواند راه خودش را پیدا کرده باشد. میتواند یک کشور آزاد و آباد برای مردمش باشد؛ این آرزوهای ما بود که چون بعداً با زیر و بمهای زیادی روبرو شدیم، دیدیم که نه، همه چیز آنقدرها هم خوشبینانه جلو نمیرود و حوادث ممکن است جریانهای دیگری به خود بگیرد.
طبیعت و دوستان
دو چیز برای من ارزش داشت: یکی مقداری سروکار داشتن با طبیعت، روی بردن به کوه و بیابان که در یک دورانی خیلی زیاد به آن میپرداختم؛ دیگر مصاحبت با دوستان. پیادهروی در دامنههای البرز جزو بزرگترین شادیهای زندگی من بوده است. از آن نشاط و رویش یافتهام. شاید طی بیست سال (پیش از آنکه مشکل قلبی وادار به احتیاطم بکند)، نشد که صبحی روشن از خانه بیرون رفته باشم؛ همیشه، هفت روز هفته، در هوای گرگ و میش با چند تن از آشنایان راه کُلهچال یا پلنگچال (درکه) را در پیش میگرفتیم. در دمدمه صبحگاهی دو ساعتی پیادهروی بود، مانند عبادتی. در برگشت، زیر آبشار یا در حوضچه آب میگرفتیم (به غیر از چهار ماه زمستان). بخار از تنمان برمیخاست، مانند آهن داغی که در آبش فرو کنند. آنگاه به دوْ سرازیر میشدیم. نشاط و نشئهای وصفناپذیر بود. هماغوشی مهرآمیز با طبیعت. نظیر این نشئه را تنها در لحظات خاصی از زندگی میتوان یافت. چه ساعتی سرشارتر از صبح، بهخصوص در این نقطه از جهان، که بشارتدهندة شفافیت، پاکیزگی و گشایش است؛ صبح آسمانهای بیابر.
آدم آن چیزی را که ندارد، بیشتر دنبالش میگردد. من ذاتاً موجود پُر احساسی هستم و درون من خود را میکشاند به سوی چیز دیگری که آنان نامش را «عقل» گذاردهاند. طبایع میشود گفت که بر دو دستهاند: گرایش احساسی، گرایش عقلانی. من جزو طبیعتهایی هستم که گرایش احساسی دارند، ولی سعی میکنم آن را تحت مهار داشته باشم، چون اصولاً به چیزی که در زندگی خیلی معتقد هستم، تعادل است.
دیدگاهتان را بنویسید