به گزارش پایگاه اطلاع رسانی ندای ندوشن؛زغالسوزان، مردانی با سر و روی و دستهایی سیهفام، مردانی پر از شور زندگی، در میان بوتههای قیچ و تنهایی کویر، تصویر سیاهگون این مردان که از بیابان به سوی روستا میآمدهاند، با کمی پول و خستگی و کالاهایی رنگارنگ از شهر در خورجین دستباف چارپایانشان؛ قافلهای سیاه که قصهها و روایت معدنچیهای زغالسنگ سده نوزدهم اروپا را در پهنه کویر فرایاد میآوردهاند، توصیفی است که محمدعلی اسلامیندوشن از مردانی بیاباننشین با شغل توانفرسایشان -زغالسازی و زغالسوزی و زغالفروشی- نقش میبندد. زغالسوزان، مردان تنگدست روستا بودهاند که چون در کویر جز زراعتی ناچیز راهی برای درآمدزایی نبوده است، به بیابان و بوتههایش پناه میبردهاند. آنها روزها در گرما و سرما و میان شعلههای آتشی میماندهاند که زندگی را به یادشان میآورده است، تا روزی که با باری معطر و رنگارنگ و تحفههایی از شهر به میان مردم روستا بازمیگشتند؛ گویی از پس سیاهی و رنج، پیام زندگی و امید میآوردند، سیاه میرفتند و رنگین بازمیگشتند. روایت محمدعلی اسلامیندوشن در کتاب «روزها» ما را به آن روزگار میبرد «از آنجا که مراتع اطراف کبوده پر از قیچ و بوتههای قوی بود، آنها را میکندند و توی چالههای مخصوص میریختند و آتش میزدند که به زغال تبدیل میشد و آنگاه بارمیکردند و برای فروش به شهر میبردند. از اینرو دهات دیگر و شهریها، کمی به تحقیر، مردم کبوده را زغالسوزان میخواندند. کسانی که این حرفه را داشتند سر و رویشان همیشه سیاه بود و دستها سیاه. هیأت معدنچیهای زغالسنگ قرن نوزدهم اروپا را به یاد میآوردند. این مردمان نیمهبیابانی، کم توی خانههای خود میخوابیدند، یا در صحرا، و بر سر چاله زغال بودند و یا زغالها را بار میکردند و برای فروش روانه شهر میشدند. اینان منظمترین رابط میان شهر و ده بودند. صبح بار خود را بر الاغ و گاهی قاطر بار میکردند و در یک کاروان چندین نفری از راه بیابان که کوتاهترین راه بود روانه شارستان میشدند و این راه، صحرای برهوتی بود که هیچ آبادی نداشت. بین راه چند آبانبار بود که از آب باران پر میشد، و انسانها و چارپایان از آن شرب میکردند. هر آبانباری یک منزل حساب میشد، کموبیش هر چهار فرسخ یکی، که مجموعه شانزده فرسخ را دربرمیگرفت. این قافلههای سیاه درواقع مایه روشنی و رونق ده بودند زیرا ده دورافتادهای را به شهر اتصال میدادند و ناقل خبر و نامه و شیرینی و تحفه و تمدن و زیبایی به شمار میرفتند. هر قافلهای که راه میافتاد تعداد زیادی نامه و سفارش با خود به شهر میبرد. اربابها و خانها نامه مینوشتند و جنسهایی درخواست میکردند. خود چاروادارها هم سفارشهای شفاهی برای خرید از این و آن دریافت مینمودند. نصف روزی که در شهر بودند، به انجام این سفارشها میگذشت و چون بازمیگشتند بار چارپایانشان پر از اجناس معطر یا شیرین یا زیبا بود، از نوع ادویه، نبات و پارچه. بنابراین انتظار بازگشت قافلههای زغال، انتظاری شاد بود: عروسی که میبایست پارچههای گلدار و شیرین برایش بیاورند، بچه مدرسه که در انتظار مدادی بود، و کسانی دیگر که چشم به راه خوراکیها بودند. قافله که میآمد، کاشانهها را گرم و پربار میکرد. در آن هفته بوی برنج در خانههایی میپیچید، یا بوی زنجبیل و هل، و یا چارقدی نو که بر سر میرفت.»
این زغالسوزان گویا در آن تکههای کویر میزیستهاند که آبادانی کمتر بوده است. میرزا غلامحسن خان افضلالملک در «کتابچه تفصیل و حالات دارالایمان قم» با اشاره به دهات کوهپایه و قهستان مینویسد «حاصل زمینی کم دارند اغلب معاش آنها از حاصل اشجار و زغالسوزانی میگذرد». علیاکبر شریفالواعظین نیز که درباره خور و بیابانک نوشته است، زغالسوزی را شغل مردمان تهیدست کویر برمیشمرد که زمین و کائنات، پیشهای جز این برایشان نخواسته است «محیط خور و بیابانک زراعتی که بیشتر از پنج ماه در سال مردم را تأمین کند ندارد، آن هم بیشتر جو است. مابقی سال را اهالی از فروش زغالسوزانی که هیزمهای معروف طاق را در کویر زغال میکنند و عملگی به اطراف رفتن و قدری هم گرسنگی خوردن با کمال اقتصاد بهسر میبرند.»
کسانی در زمستانهای یزد بیشتر به کار زغالسوزی مشغول میشدهاند که گویا خدمه مربوط به تهیه پنیر و ماست بودند، چون در فصل سرد سال کاری نداشتهاند، به زغالسوزانی میرفتند. حسین بشارت در کتاب «یزد، شهر من» با اشاره به زغالساختن از قیچ و تاغ و بادام و تقسیمبندی کیفیت زغالهای بهدستآمده از هریک از این درختچهها و بوتهها، درباره شکل و شیوه کار این زغالسوزان مینویسد «روبهروی مغازه ما در لب خندق شخص زغالفروشی بود به نام احمد زغالی که همیشه دست و صورتش با گرد زغال سیاه شده بود، زغالها را جدا و طبقهبندی میکرد. گلولهکردن زغال که در تهران برای گذاردن زیر کرسی تهیه میکردند در یزد مرسوم نبود. در زمستان بعضی از خیرمندان مقداری خاکه زغال و نرمه زغال تهیه کرده به مستمندان میدادند. در آن موقع سماورها همه با زغال روشن میشد و همیشه کنار سماور یک منقل آتش هم بود که قوری چای را کنار آن میگذاشتند الزاما منقل مخصوص افیونیها نبود و در زمستان کار بخاری را هم میکرد. صبحها برای صبحانه تخممرغ را کنار منقل و نزدیک آتش میگذاشتیم که پخته میشد و گاهی هم از یک طرف برشته میشد و طعم آن از تخممرغ آبپز خیلی بهتر بود. گاهی هم آتش منقل که تقریبا رو به تمامشدن میرفت سیبزمینیهای نسبتا ریزه زیر خاکستر داغ و آتش کم میکردند که برشته میشد و طعم خوبی داشت».
چهره و ظاهر زغالسوزان گرچه سیاهاندون و غمگین بود اما همیشه شادیها و خوشیهای زندگی را برای مردم کویر به ارمغان میآوردند. آنها اگر نبودند بیتردید طعم آن چای در زمستانهای سرد کویر و آن تخممرغ برشته و سیبزمینی خاکسترپز، آرام جان روح و جسم خسته کویریها نمیشد. این زغالسوزان درواقع راویان تاریخ اجتماعی و زیست روزمره مردمان اقلیم خویش بودهاند. شناخت شغل و پیشهشان، افزون بر آنکه زندگی دشوار آنها را مینمایاند، شمهای از امید و زندگی را در کویر نقش میبندد؛ محرومیت مردمی را که برای داشتن شیرینی در مراسمشان، یا مدادی برای مشقنوشتن یا چارقدی نو بر گیسوانشان، بسیار به شهر و کاروانهایی نیاز داشتند که به هر دلیل به سوی شهر سرازیر بودند. روستا درواقع هنوز واحدی جدامانده از شهر بود که تکههای زندگیبخشاش را همین زغالسوزان و قافلههای مشابه، از شهر به ارمغان میآوردند و بدینترتیب کمترین امکانات روزمره همچون برنجی که بر سر سفره مینهادند، حکم ارمغانهایی را داشتند که زندگی غمبار کویر هرازگاه به مردم روستا میبخشید. این محرومیتهای متناوب و درازدامن، مردم کویر را شکیبا، مقتصد و همیشه منتظر پرورانده بود؛ انتظار برای باران، شکیبایی برای رسیدن به آب در ژرفای زمین، قناعت تا زمان رسیدن قافلهای که از شهر چارقد و شیرینی و رنگ و زندگی میآورد. این شغلها که امروز شاید دیگر اثری و رنگی در زندگی کویرنشینان ندارند، اما خاطرهاند و خاطرهها، همان تاریخ واقعیاند؛ تاریخ زندگی مردم، چیزی که مردم زیستهاند و به تعبیر غلامحسین صدریافشار در کتاب «فرهنگ مشاغل سنتی» جایی جز در حافظه جمعیشان ثبت نشده است، همچون آب حوضیها، بندزنها و دلاکها که دیگر نیستند اما حافظهها به یادشان میآورند.
کهنهجامهها نو میشدند
گیوهبافی، یکی دیگر از مشاغل رایج در روستاهای آرام و محروم کویر در گذشتههای نهچنداندور بوده است؛ گونهای کاردستی که البته بسیار نیز کارآمد بوده است، زیرا پای مردم روستا را از سرما و گرما و گزندهای دیگر میپوشانده و جالب اینکه حتی ابزار و مواد خام این گیوهها نیز از زندگی روزمره مردم روستا به دست میآمده است. روایت کردهاند بیشتر تخت گیوهها چیزی جز تکههای بریده لباسهای کهنه زنان و مردان نبوده است که دیگر بر تن نمیکرده، مندرس و رها شده بودند؛ اینها پس از مدتی بخشی از کاردستی گیوهبافان میشده است. این بدهبستان میان رخت تن و پاپوشها، روایت ستیز آرام و غمبار زنان و مردان بیابان با زندگی است. آنها آموخته بودند از جهان بیرون چیزی نخواهند و از اندک داشتههایشان، زندگی دوباره بیافرینند؛ جامههایی کهنه که باید دور افکنده میشدند، بدینترتیب، در قامت پاپوشها و گیوههایی نو بازآفریده میشدند. این آگاهی از ابزار و مواد ناچیز و محقرانه خام مردم کویر در ساختن گیوههایی که بر پا بپوشانند، به نظر میرسد همان سودمندی تاریخی و اجتماعی باشد که غلامحسین صدریافشار در پژوهش «فرهنگ مشاغل سنتی» بدان اشاره کرده است «به دست آوردن آگاهی درباره شغلهایی که در گذشته وجود داشت دارای چندین فایده است، ازجمله شناخت سطح مهارتهای فنی گذشتگان و ابزارها و وسیلههایی که به کار میبردند». گیوهبافی در کویر یک کار جمعی بود و تکهتکه از میان خانههای گلین مردم گرد میآمد؛ گویی همه خاطرهها، عشقها، صبحها و شامهای خانههای مردم روستا که در تاروپود رختهای کرباسی نیلگونشان جا مانده بود، به تن سخت و محکم گیوهها میرفت و باز زنده میماند.
محمدعلی اسلامیندوشن در کتاب «روزها» این شغل محقر اما زندگیبخش در روستا را چنین توصیف کرده است «مشغله دیگر ساختن گیوه بود که درواقع کاردستی ده به شمار میرفت. مردها تخت آن را میساختند و زنها رویه آن را میبافتند. این کار بیشتر در فصول مرده صورت میگرفت که زراعت و گوسفند رسیدگی لازم را نداشت. گیوه پایافزار عمومی محل بود. کف آن از کهنههای کرباس و دوال ساخته میشد. لباس مردم عادی ده از زن و مرد. کرباس نیلیرنگ بود و وقتی کهنه میشد برای ساختن تخت گیوه به کار میرفت. آن را پارهپاره میکردند و میپیچیدند و میکوفتند تا به صورت باریکههایی درآید به نازکی مقوا. آنگاه این باریکهها را کنار هم میگذاشتند از وسطش دوال گاو میگذراندند که آنها را بههم محکم میچسباندند و یکپارچه میکردند. بعد اطرافش را میبریدند که به شکل کف پا درآید. پنجه و پاشنه آن نیز که ضرب بیشتر میدید از دوال بود. کاری بود کند و ملالآور، از اینرو ترجیح میدادند که دستهجمعی باشد یعنی چند نفر در دکانی با هم مینشستند ولی هرکس کار خود را میکرد و مستقل بود. ابزار کار عبارت بود از یک گرده کنده درخت که در زمین کوفته و محکم شده بود و حدود سیوپنج سانت از کف بلند میایستاد. میبایست روی آن کار کرد که به منزله پیشخوان بود».
حسین بشارت در کتاب «یزد، شهر من» روایتی دیگر درباره آن جامههای مندرس دارد که باز هم حسوحال کویر و بدهبستانهای غمگنانه اما زندگیبخشش را به یاد میآورد «عدهای پیلهور ضمن فروش اجناس خود (اغلب کوزه و کاسههای سفالی) که روی الاغ حمل میشد لباسهای کهنه را میخریدند، این کهنهها برای ساخت تخت گیوه بود و عدهای به نام تختکش این کهنهها را به صورت سیگار برگ لوله میکردند و با کمک یک وزنه فلزی دستی که به آن مشته میگفتند آن را میکوبیدند و بعد کنار هم میچیدند و به وسیله دو رشته نوار باریک از جنس پوست گوسفند آنها را به هم میدوختند، به اندازههای مختلف پای انسانها، دو سر آن را هم با نوارهای باریک از همان جنس پوست دباغیشده به عرض و طول ٢ تا ٤ سانتیمتر به تفاوت بزرگی و کوچکی گیوه متصل میکردند. اطراف این تخت را به صورت دو بیضی متصل به هم، جلو بزرگتر و عقب کوچکتر میبریدند و اطراف آن را با نخ پنبه شیرازه میکردند. کلفتی این تختها نوع مرغوب آن حدود یک سانتیمتر بود بهترین نوع این تختها را در هنزا از دهات ییلاقی یزد میساختند. آنگاه زنها بهعنوان شغل و کسب درآمد یا بهعنوان سرگرمی در خانه روی این تختها را با نخ سفید میبافتند و به اصطلاح گیوهچینی میکردند».
این بافتنها و درهمتنیدنهای زنان در خانههای گلینشان، خود روایتی قصهگون از طنین صداهایی به شمار میآید که در میان ساباطها و پسِ ارسیها در گذشته شنیده میشده است؛ ضرباهنگ زندگی از میان دستگاه نخریسی و بافندگی زنان که زیر بادگیرها و در پناه تنهایی خانههای کاهگلی، صاحبان شغل و پیشه بوده، زندگیها میساختهاند.
“روزنامه شهروند – پنجشنبه ۵ بهمن ماه ۹۶”
نسیم خلیلی
دیدگاهتان را بنویسید