شماره خبر: 23596 بدون دیدگاه انتشار: 19 اردیبهشت 1397 - 08:42 نسخه چاپي ارسال به دوستان

تنها در یک خط

تنها در یک خط

تنها در یک خط هستم و جز آن در هیچ مشغله‌ای وقت و فکر خود را از دست نمی‌دهم. چه در سفر باشم و چه در خانه، چه در کلاس درس و چه در کوه، چه در خلوت و چه در صحبت،‌ به همان یک چیز می‌اندیشم، و آن رهروی در جهت روشن‌بینی و دریافت است

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی ندای ندوشن؛اشاره: آقای فرخ امیر‌فریار دانشجوی دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران بیست و چند سؤال از من کرد که جواب آنها را نوشتم و در شماره‌های دی و بهمن و اسفند ۱۳۵۵ و فروردین ۱۳۵۶ مجلة «نگین» انتشار یافت و اینک همان متن در اینجا نقل می‌شود.
***
این که گفتم ابتدائی‌ترین نوع زندگی را آزموده‌ام، باید بگویم چگونه. زمانی که بچه بودم، سالی چند روز هنگام بهار به نزد چوپان‌ها می‌رفتم و در صحرا زندگی می‌کردم. ندوشن، ناحیة مرتع‌داری بود که هر خانوادة‌ متمکنی در آن چند صد گوسفند داشت، و پیشة دامداری به سبک کهن در آن رایج بود. آغل بود و یورت و کپروجایی که خود چوپان‌ها آن را «مرداخانه» می‌گفتند (گویا از کلمة مرد می‌آمد).
مرداخانه که جای زندگی و خواب زمستانی شبانان بود، عبارت بود از کومه‌ای به مساحت ۱۰ تا ۱۲ گز که از پوشال و بته‌و‌گون ساخته شده بود و تیرچوبی‌ای در وسط، آن را بر سرپا نگه می‌داشت.
مدخل کوچکی داشت که می‌بایست خم ‌شد و به درون آن رفت و یک پشته بتة به هم بسته شده به منزلة در آن به کار می‌رفت. ما، معمولاً شب‌ها زیر آسمان پرستاره می‌خوابیدیم، ولی شبی که باران می‌آمد یا سرد می‌شد به درون این کپر می‌رفتیم. آتش قیچ توی اجاق می‌سوخت و از آن دود بلند می‌شد و من که عادت نداشتم، چشم‌هایم به اشک می‌افتاد. برای روشنائی محوطه «چرینا» می‌سوزاندند. «چرینا» عبارت بود از غلاف ساقه (یا ریشة) گیاهی که چرب بود و چون آن را می‌افروختند، به اندازه یک شمع نور می‌داد.
در کنار این آتش و این نور ساعت اول شب را می‌گذراندیم و آنگاه از نانی که خود چوپان‌ها روی سنگ پخته بودند، با ماست و شیر تازه می‌خوردیم، و سپس همگی گردهمان اجاق می‌خوابیدیم. قاشق‌ها را چمچه‌ها از چوب کار دست بود. آب را از مشک می‌گرفتند که از چاه مجاور آورده شده بود و ماست را از خیک، و ظرف‌ها از مس بود؛ و سگ، درست مانند سگ انسان ابتدائی، پشت در مرداخانه پوزه‌اش رامیان دودست می‌نهاد و دل به بیدار می‌خوابید. کمترین نشانة مصنوع در آنجا نبود.
من شب‌های متعدد را اینگونه به سر بردم و روز، سایه‌ای را که به دست می‌آوردم، سایة صخره و کمر بود. حتی یک درخت نبود. گاهی نیز به تقلید چوپان‌ها و ریشة گیاه می‌خوردم. (دو نوع گیاه برای خوردن انسان بود، یکی را کمبل می‌گفتند و دیگری را خشگیاه (شبیه به شنگ)؛ اولی ریشه‌اش خورده می‌شد و دومی برگش.
در مقابل، زندگی دیگری هم بوده است، یعنی اقامت در ناف مراکز تمدن جدید. یک چنین تجربة دوگانه، در فاصله‌ای بدین کوتاهی خاص مردم دوران ماست.
اما تنها موضوع امروز و پریروز در میان نیست، موضوع اینجا و آنجا نیز هست. این‌جا همان گوشه شرق است که من صحنه‌ای از زندگی کودکیم را در آن بیان کردم، آنجای دنیای پرزرق و برق و پیچ‌در‌پیچ صنعتی است که خود را صاحب بزرگ‌ترین تمدن تاریخ می‌داند و سیمای زندگی و تفکری را که عرضه می‌‌‌کند، بسیار متفاوت است. با آنچه مادر فرهنگ گذشتة‌ شرقی خود شناخته‌ایم؛ آیا تفاوت نیست میان دنیای شاهنامه و دنیای مجله Playboy یا میان خواجه‌عبدالله انصاری و «ژان ژنه» و صدای زنگ شتر و غرش «جت»؟
ما نسل کنونی باید دو سر یک چنین فاصله زمانی و مکانی را در وجود خود به هم برسانیم. من خود را کسی می‌بینم که بر سر چهارسوی پریروز و امروز و شرق و غرب نشسته است، این یک موهبت استثنائی است که باید نسبت به آن آگاه و قدردان بود، زیرا قابلیت جذب ما را از زندگی چند برابر کرده است.
در مای امروز هم بیهقی هست و هم برشت، هم بر صیصای عابد و هم بریژیت‌باردو. این تنها مای متعلق به این دوره‌‌ایم که می‌توانیم شور و شهناز را به همراه بتهوون و باخ گوش بدهیم و رضا عباسی را با میکل‌آنژ تماشا کنیم.
گذشته از این،‌ تاریخ سی‌سال اخیر ایران بسیار عبرت‌انگیز و پر‌حادثه بوده است و کسی که در همین سی‌سا‌ل ناظر جریان‌ها بوده و چشم باز داشته، مثل آن است که عمر چند‌سده‌ای کرده باشد، به قول بودلر «من آنقدر خاطره دارم که گوئی هزار سالم است».
J’ ai tant de sourvenirs que si J avais mlle ans
چون حرف ده به میان آمد، این را نیز بگویم که یکی از خوش‌‌اقبالی‌های من آن بوده است که سال‌های اول عمر خود را در ده بگذرانم.
از این رو، پیش از آن که عوارض تمدن جدید رابطه ما را با طبیعت خالص قطع کند، من مقداری ذخیرة‌ زندگی سالم اندوختم. گذشته از این، کسی که مدتی در ده زندگی نکرده باشد، نمی‌تواند چنان که باید ایران را بشناسد. تاریخ ایران با روستا و جویبار و تک درخت پیوند خورده است.
من بیرون آمدن بره را از شکم مادر دیدم، و حتی در کودکی پیش می‌آمد که ساعت‌ها در بیابان تنها بمانم، و در شب‌های ژرف پر ستاره، برپشت اسب یا الاغ سفر کنم. این، دنیای جنبان و جوشان طبیعی‌ای بود که در آن عناصر و موجودات گوناگون که همه فرزند طبیعت بودند (از زنجره و بزمجه تا شتر، و از نسیم تا خاک) در همکاری و هماهنگی به سرمی‌بردند.
محیط، پاکیزه و دست نخورده و خلوت بود، و خیلی فرق داشت با زندگی دورانی که هر کسی این احساس غیر انسانی را دارد که جا را بر دیگری تنگ کرده است.
این که گفتم خود را کامیاب می‌بینم، منظورم آن نیست که خوش زندگی کرده‌ام، (دوران ما با دشواریهایی تلخ و دلهره‌انگیزی همراه بوده است) منظورم آن است که پربار زندگی کرده‌ام، و از زمینه متنوع گسترده‌ای که در برابرم بوده است جذب و گیرندگی داشته‌ام. تا حدی شبیه به آن گیاه نوک تپه که باد آن را در هم شکست،‌ ولی در عوض هر دو سوی تپه را دید.
این تمثیل را که از یک نویسندة روسی است، زمانی که در لنین گراد بودم دوستی برای من حکایت کرد (و خود محل حکایت هم معنی‌ داراست) که گیاهی بر نوک تپه روئید و بلند شد، ولی باد زد و کمرش را شکست، و او گفت: ارزش داشت که در هم شکسته شوم، اما آن سوی تپه را نیز ببینم.
نمی‌گویم که مقدار زیادی نکرده‌ام (و جز این نمی‌توانست باشد)، ولی راه جبرانش را در آن دیدم که به جانب جوهر و خلاصه قدم بردارم و متفرق‌کردن خود و زوائد درگذرم؛ بنابراین به انتخاب دست می‌زنم: کتاب، دوست، هنر، روابط اجتماعی، معاشرت، مشی زندگی، سیر و سفر…
تنها در یک خط هستم و جز آن در هیچ مشغله‌ای وقت و فکر خود را از دست نمی‌دهم. چه در سفر باشم و چه در خانه، چه در کلاس درس و چه در کوه، چه در خلوت و چه در صحبت،‌ به همان یک چیز می‌اندیشم، و آن رهروی در جهت روشن‌بینی و دریافت است؛ نمی‌گویم وصول، می‌گویم طلب وصول، یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه…
در چنین طریق، پیروزی و شکست و پیشامدهای خوش و ناخوش مفهوم متداول خود را از دست می‌دهند، اصل، شکفته‌ماندن وجود است و قابلیت جذب، نه کسب تعیّن و تمکّن و منصب و نام ننگ‌های رایج زمان، و بدینگونه هر جریان نامطلوب نیز می‌تواند روی دیگری داشته باشد که بهره‌دهنده بشود، و در برابر هر زیان یک سود قرار گیرد.
به تنها چیزی که در زندگی متکی بوده‌ام، نیروی درونی خود بوده است که در شیب و فرازهای زندگی مرا به جلو رانده، به همین سبب این احساس را دارم که در زندگی متوقف نشده‌ام و در جا نزده‌ام، مانند آب رونده‌ای بوده‌ام که از هر جا جلوش را سد کنند، از جای دیگر سر بر می‌آورد، و همین اندازه خود خوشبختی‌ای است که انسان خود را در حال روندگی ببیند.
اما یک نکته باید درباره‌‌اش توضیح بیشتر بدهم، و آن داد و ستد با جامعه است، که گرچه در قلمرو همان جذب داخل می‌شود، شاید بهتر باشد که آن را تجاذب بخوانم.
انسان، در تنهائی و دربریدگی با جامعه نمی‌تواند کسب خوشبختی کند، شاید استثناهائی باشند، حتی کسانی باشند که رضایت خود را در ضد جامعه بودن بگیرند، ولی با استثنا کاری نداریم. اصل کلی آن است که فرد، جز در کسب فیض از جمع، امکان وجد و جذب خوشبختی نمی‌یابد. در یک تشبیه ساده می‌توانم جمع و جامعه را به کارخانه مولد برق تشبیه کنم که هر یک از افراد، چراغهائی هستند که از آن منشعب می‌شوند. در هر حال، باید با رشته‌ای، ولو باریک، با این مرکز پیوند داشت، وگرنه روشنی جریان نمی‌یابد؛ و البته این جریان هرچه قوی‌تر باشد، نیرو و سوزی که گرفته می‌شود بیشتر است.
من آنقدرها اهل جوشش و شرکت در مجامع و گروه و مهمانی نیستم، و در مجالس خصوصی، جز در میان دوستان نزدیک و یا کسانی که با آنها سابقه الفتی دارم، احساس راحتی نمی‌کنم؛ با این حال، سعادت خود را در گرو پیوند با جمع می‌بینم، جمع ناشناس، دور افتاده و گسترده که در دایرة نزدیک، مردم این مرز و بوم‌اند، و در دایرة دورتر همة مردمانی که ما با آنها اشتراک افق داریم: در هند، در افغانستان، در مصر و غیره… به همین علت من در خیابان‌های قاهره و دهلی، بین خود و مردم، کم و بیش همان مقدار احساس نزدیکی می‌کردم که در خیابان نیشابور، با این تفاوت که یک حایل زبانی در میان می‌بود، و البته این حایل، اشکال کوچکی نیست.
همین موضوع زبان است که موجب می‌گردد که میان ما و مردم خود رابطة تجاذب برقرار گردد، و باز دیگران تنها جذب، و تفاوت خودی و بیگانه نیز همین می‌شود.
حتی زمانی که دور از مردم، در اطاق تنهائی نشسته‌ام، این همهمه جمع است که از پشت دیوار به من مایة حیات و قابلیت انسان اجتماعی‌بودن می‌بخشد. بی‌این همهمه، و بی این رابطة‌ مغناطیسی که از پس صدها فرسنگ ممکن است فراز آید، خود را در موجود رهاشده درمانده‌ای می‌بینم که با هیچ، فاصله چندانی ندارد.
اینجاست که باز می‌گردم به حرف پیشین خود که گفتم چرا هست و نیست خود را به کلام وابسته کرده‌ام، زیرا کلام و زبان فارسی است که پدید‌آورندة این ارتباط می‌شود و از بلوچستان تا کردستان و بنادر جنوب، گوئی چنان می‌‌بینم که ذراتی از وجود من، مانند انجذاب غبار به جانب کانون نور، رو به رفتن می‌گذارد، و در مقابل، گرمی و همنفسی به جانب من می‌آورد.
بیاییم بر سر ادبیات، به نظر شما ادبیات هدف است یا وسیله؟
در ادبیات، این دو از هم جدا نیست. ادبیات که هنر کلامی است جزئی است از هنر، و هنر جزئی است از فرهنگ، و این هر سه هم هدف‌اند و هم وسیله.
هدف‌اند، برای آنکه انسان نیازمند آن است که موجود فرهنگی …

روز نامه اطلاعات

اخبار مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کاربر گرامي؛ قبل از فرستادن ديدگاه، قوانين اين بخش را مطالعه نماييد.