یادش بخیر. دوران کودکی ام رامی گویم
آن روزها که دغدغه بزرگ زندگی ام شکستن.نوک مدادم بود آن روزها که در دبستان همین شهر که آن زمان روستابوددرس می خواندم
دبستان امیرکبیر که رونق آن روزهایش با حال و روز الانش قابل مقایسه نیست
بگذریم……
دوران دبستان درس های مختلفی داشتیم
هرزنگ یک درس شیرین ولی من همیشه اززنگ نقاشی گریزان بودم تمام غمهایم فقط درزنگ نقاشی خلاصه می شد
همیشه نقاشی ام یک خانه بودکه پشت آن پرازکوههای بلندباقله های برفی بود که خورشید تازه داشت ازپشت کوهها طلوع می کرد و یک رودخانه که ازآنها سرازیر و کنار خانه رد می شد
خانه ای که همیشه بالای سقف شیروانی اش یکدودکش می کشیدم وهمیشه دود سیاه از آن خارج می شد.
و معلمم خداحفظش کندـ همیشه می گفت که چرا نقاشی تکراری میکشی؟؟یک نقاشی تازه بکش
حالاپس ازسالها ازدوران دبستانم دقیق که فکرمیکنم می فهمم زیاد بی ربط هم نیست حکایت آن خانه ودودکش بادودهای سیاه بالای سقفش و سرزنش معلم که چراتکراری نقاشی میکشی در زنگ نقاشی مصداق حال و روزخانه های ما مردم ندوشن در این زمستان سرد است.خانه هایی که در این سرمای جان فرسای ندوشن از بیرون نمای نقاشی من رادارد ولی کسی ازداخل این خانه هاخبرندارد
خانه هایی که در این هوای ((بس ناجوانمردانه سرد)) برای گرم کردنشان چه سختی هایی باید کشید گرم کردن باچراغ علاء الدین وبخاری نفتی معظل تانک نفت وتمام شدن نفت بخاری درنیمه شبهای برفی نوبت چندهفته ای برای خرید نفت وگوش به زنگ بودن برای تعویض کپسول گازوخطر آتش سوزی و….
تنها گوشه هایی ازسختی های موجود برای صاحبان این خانه هاست وقتی که برای حل مشکل این مردم هم اقدام می کنیم سالها باید در انتظار باشیم و قول و وعده بشنویم که آی مردم ندوشن امسال گاز می آید.
با خودم می گویم در دوران دبستان وقتی که معلمم نقاشی ام را می دید وهمیشه ایراد تکراری بودن رامی گرفت شاید از درد ومشکل داخل خانه خبر نداشت وگرنه هربار که من این نقاشی را می کشیدم دلش برای اهل خانه بیشتر می سوخت حالا هم که هر وقت بامسئولان صحبت از پی گیری پروِژه گازرسانی ندوشن می کنیم آنها هم لبخند به لب می گویند درخواست تکراری دارید.
آری وقتی مسئولانی که خودشان حتی یک شب را با چراغ نفتی در سرمای ندوشن به صبح نرسانده اند چگونه دلشان به حال این مردم و سرمای خانه هایشان می سوزد و یا چرا باید مردم ندوشن که کشورشان سرشار از ذخایر نفت وگاز هست برای استفاده از حق مسلم شان اینگونه در برابر یک مسئول که وظیفه اش خدمت به مردم است کوچک شمرده شوند.
و همیشه برای دلخوشی مردم یک وعده سرخرمن می دهند ولی نمی دانند که مصداق وعده هایشان حکایت همان پادشاهی است که که به رعیت خود قول لباس گرم داد ولی وقتی خودش به قصر گرمش رفت رعیت را ازیاد برد وصبح آن روز جسد رعیت را با این نامه که ((ای پادشاه من هرشب به این سرما عادت داشتم ولی وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد))
حالا که پس از سالها خاطرات دبستانم را مرور می کنم وحال و روز امروزمان را می بینم باخودم میگویم ای کاش کمی ذوق نقاشی داشتم تا حداقل مشکلات اهالی خانه نقاشی ام را بهتر به معلمم بفهمانم وامیدوار باشم حداقل یک نفر مشکلاتمان را می فهمد ولی افسوس….
راستی چگونه میتوان مشکلاتی مثل نبود اشتغال و مهاجرت و به تاراج بردن معادن و… را درقاب نقاشی گنجاند؟؟
مسعود جعفری ندوشن
دیدگاهتان را بنویسید