این بخش جدا از قلم شیوا و دلنشین دکتر اسلامی؛ بازخوانی فرهنگ و رسوم گذشته ساکنان این اقلیم است.
بهار، فصل خوش با اعتدال بود. درختها شکوفه میکرد، تک و توک مرغها میخواندند، و دِه از سکوت سنگین زمستانی خود بیرون میآمد. یک درختِ بِه توی باغچه ما بود و چیدن و خوردن شکوفه بِه یکی از سرگرمیهای من بود، هم بوی خوش داشت و هم طعم خوش، ولی شکوفههای دیگر تلخ بودند، آنگاه مرغ کوکو (فاخته)میآمد و روی تیرهای بادگیر مینشست و لاینقطع کوکو میکرد. میگفتند با صدای او توت میرسد، و من روز شماری میکردم برای رسیدن توت. مرغی غمناکتر، یکنواختتر از کوکو نبود، پشت هم با تکرار خستگی ناپذیری صدا میداد، همان یک صدا. بهار، شوریده حالش کرده بود و در جستجوی جفت بود.
طلیعه بهار از همان اسفند شروع میشد که خود ماه با نشاطی بود، زیرا نوید گشایش و هوای خوش میداد. محیط، از پوست زمستانی عبوس خود خارج میگشت. زمین نفس میکشید و آهسته آهسته خود را بیدار میکرد.
در آن دوران که مردم هنوز بیواسطه با طبیعت سر و کار داشتند، و صنعت در میان آنها و آنان حایل نشده بود، هر گردش فصل و تغییر سیمای طبیعت، مفهوم خاص خود داشت؛ و این تغییر، حال مردم را نیز تغییر میداد. هوای خوش و ناخوش خیلی نافذتر و چیرهتر از امروز بود. همینگونه شب و روز . نه برق بود و نه دستگاه گرم کننده و نه ” کولر. انسان مستقیم و بیدرنگ به آغوش طبیعت میرفت. علامت اسفند آن بود که هر سال، روز اول اسفند، یکدسته نرگس از یکی از مزارع مجاور برای ما میآوردند. آنجا چون هوایش از کبوده گرمتر بود، گلها زودتر میآمدند. مادرم آن را توی یک لیوان آب میگذاشت و صبح میآورد سر صبحانه. با این منظره گل به ما یادآوری میشد که فصل، در کار تغییر است.
ماه اسفند، این تحول را در برنامه روزانه پیش میآورد که لااقل نیمه دوم آن به آماده شدن برای سال نو میگذشت. خانه تکانی آغاز میگشت. رفت و آمدهای تازهای سکون زمستانی را در میشکست. هم بوی و هم رنگ هوا تغییر کرده بود. ماهی بود که رو به آینده داشت، نه چون پائیز که با همه زیبایی حزنآلودهای که دارد، چون طلیعه گر مشقت و مسکنت زمستان و یاد آور پایان عمر است، در ادبیات ما نامطبوع شناخته شده است.
از بیست و پنجم اسفند دیگر زمستان رفته و بهار سر زده بود. پنج روزآخر اسفند را “پنجه ” میگفتیم، که از قدیمترین زمان از روزهای پر معنای سال بوده بود، زیرا میبایست مقدمات آمدن نوروز را فراهم کند. این نوروز، به هرحال و در هر خانه، ولو با مقداری گرفتاری، عادت شده بود؛ و جزو حکم شده بود که امید تازه برانگیزد.
در کنار خانه تکانی، سایر نظافتهای گاه به گاهی نیز که در طی سال نشده بود، میشد: چراغها و لامپاها، سماور، و شیشههای پنجره و ظرفهای مس را میدادند سفید کنند. همه گوشههای دور دست منزل رُفته میشد. رختهای بهاری را میشستند و روی بند میانداختند، و آنگاه تهیه خوراکی¬های خاص نوروز بود.
شیرینی که به آن “حلوا” میگفتند- البته از شهر آورده میشد- ولی این شیرینی پادزهری داشت که میبایست آن را در همان خانه تهیه کرد و آن عبارت بود از آنچه که در مجموع “آب کرده”میگفتند، یعنی میوههای خشک ترش و شیرین چون آلو، قیسی، آلبالو، برگه شفتالو و زرد آلو که در آب خیس میشد. از این آب کرده رسم بود که یک لیوان به هر مهمانی که وارد خانه می شد خورانده شود، زیرا فرض بر این بود که اشخاص با خوردن شیرینی و تنقلات، گرمیشان میکند، و نوشابه میوه خشک، آن گرمیرا دفع خواهد نمود. بنابراین تغارهایی توی خانه بود مخصوص این کار، و کمچهای روی آن که در آن میزدند و توی نیم کاسه یا لیوان برای تازه وارد میآوردند.
در کنار شیرینیهایی که از ” شارسان” آورده میشد، مادر و خواهرم یک نوع شیرینی میپختند که ظریف و خوشمزه بود، با بهترین مواد: روغن خوب و مغزهای مختلف و آرد، و آن عبارت از گوش فیلهای خیلی نازک پهن بود؛ ترد، که به اندک اشاره شکسته میشد، و علاوه برطعم خوش، ریزههای مغز پسته که روی آن پاشیده میشد، همراه با خاکه سفید قند، رنگ سبز و سفید زیبایی نیز به آن میبخشید. چند تای آن را که توی قاب میگذاشتند به علت حجم پف کردهای که داشت، یک طبق جلوه میکرد.
روز اول اسفند هر سال، طبق یک سنّت، در بسیاری از خانهها آش جو میپختند. ما این کار را نمیکردیم، زیرا تفصیل داشت و خورنده چندانی هم در خانه نبود، ولی یکی از همسایگان ما که زن بیوهای بود این سنّت را با آب و تاب به جا میآورد و هر ساله، یک قدح بزرگ از این آش را برای ما میفرستاد. صبح زود،آن را سر دست وارد میکردند. … ازشب پیش طبخ آن آغاز میگشته بود، توی تنوری که آتش خلواره مفصل داشت، و برافروختگیش از میان رفته بود. در دیگ علاوه بر جو، انواع بقولات و گوشت و کله، و چاشنیهایی چون رب انار(با چغندر) وآلو و مغز بادام و مغز پسته و زرد آلو، و مغز شیرین کرده شفتالو همراه با دارچین و ادویههای گوناگون میریختند که همگی با آتش خواب پخته شده لعاب میکرد. این دیگ میبایست درش کاملاً بسته باشد، و روی در آن هم خلواره آتش میریختند، بدانگونه که در واقع میشود گفت لااقل ده ساعت لای آتش دفن میشد. طعم شیرین و ترش و چرب با هم داشت که هر یک دیگری را در آنِ واحد، خنثی و برجسته میکرد.
آن روز صبح، تنها صبحی از سال بود که همگی صبحانه مفصل میخوردند، با این آش،که میتوان گفت نشانه وداع با زمستان بود و آخرین غذای گرم کننده.
یک یا دو روز پیش از رسیدن عید، چاروادارهای زغال کش که از شهر میرسیدند، بارشان شیرینی و سورسات عید بود. عطارها میدادند خرما و کشمش و نخود چی و انجیر و حلواهای ارزان قیمتی که از شیره انگور و مغز گردو درست میشد، بیاورند، که به مصرف عید فقیرترها میرسید، زیرا آنها دسترسی به خرید حلوای اصلی نداشتند. بنابراین این کاروانِ پیش از شب عید، کاروان مخصوصی بود. علاوه بر آن، مقدار اضافهتری قند و چای و ادویه و پارچه با خود میآورد. شیرین کننده کام و نو نوارکننده کسانی بود که در ده دستشان به دهنشان میرسید. شیرینی در زندگی مردم آن زمان اهمیت بسیار داشت، زیرا خیلی کمتر از آنچه بدن احتیاج داشت به آن میرسید. به چربی، به علت وجود گوسفند کم و بیش دسترسی بود، ولی شیرینی جزو نوادر به شمار میرفت. از این رو وجود آن با عید و عیش و عروسی و سور وابسته شده بود.
در نزد “رعیتها” شیرینیهای ساخته شده از شکر که گرانقیمت بود، جای خود را به شیرینیهای طبیعی، که در آن زمان برخلاف امروز خیلی ارزانتر از قند بود، میداد؛ چون خرما و کشمش و انجیر و شیره انگور.
به علت کمبود مواد”کالری دار” غذای ترکیب شده از شیرینی و چربی، عالیترین و مقویترین غذا شناخته میشد، مانند”چنگال” که ترکیب روغن و شیره انگور با قند بود. نانهای یُخه(نازک) را توی آن ترید میکردند و با چنگ میمالیدند که خوب آغشته شود و میخوردند. به زائو، آمیخته روغن و شکر وگل سرخ که(گلقند)خوانده میشد میدادند. عسل به قدری کمیاب بود که جز برای دوا به کار نمیرفت. کماج یکی از تفنّنهای اعیانی بود که ترکیب آن روغن و شیره قند و آرد بود، با ادویه.
بطور کلی، حتی اعیان و متمکنان، بیشتر از یکبار در سال حلوا نمیخوردند. همان چند روز عید بود که هر خانواده، بر حسب وضع و وُسع خود، دو سه جعبه وارد میکرد، برای دید و بازدیدش، و هفته اول عید هم تمام میشد.
اکثریت مردم ده- شاید در تمام عمر خود- هرگز از این شیرینی شهری نمیچشیدند و نمیدانستند چه مزه میدهد؛ به استثنای نقل که رایجتر بود، و در عروسیها به کار میرفت.
پنج روز”پنجه” در خانه ما کارهای عید تهیه دیده میشد. نخستین نشانه عید با رسیدن نخستین شیر آغوز (ماک) که از صحرا میآوردند، آغاز میگشت. این شیر را کمی میجوشاندند که سفت میشد، مانند ماست، و آن را در اصطلاح محلی “فلّه” میخواندند. طعمینه ترش بلکه روغنی داشت، و بسیار خوشمزه و مقوی بود. همان هفته اول زایمان، شیر بز را میشد به این صورت در آورد، بعد از آن دیگر به مصرف ماست میرسید.
از شیر نخستین گوسفندانی که زائیده بودند”فله” برای اربابها فرستاده میشد، زیرا یُمن داشت که روز نوروز “سفیدی” بر سر سفره باشد. ما خودمان گوسفند صحرایی نداشتیم، اما از گله خویشاوندان، برای ما نیز آورده میشد.
رسم بر این بود که تشریفات عید به بهترین نحو ممکن انجام گیرد. نوعی ماهیت مذهبی پیدا کرده بود، یعنی رعایتش به همان اندازه مناسک مذهبی واجب شمرده میشد. آدابی که در کبوده به کار میرفت، نسبت به آنچه من بعد در تهران دیدم، گمان میکنم که ریشه قدیمیتر و دست نخوردهتر داشت. مثلاً ما هفت سین نمیشناختیم.
روز عید، چنانکه در سراسر ایران رسم است، شرط اول نظافت بود. همه میبایست به حمام رفته و نوترین لباس خود را در بر کرده باشند. زنها با زینتهایی بر خود.
پدرم که همیشه نظیف و منظم بود، لباس پاکیزه خود را به تن میکرد. در زمان من دیگر کت و شلوار بود. مادرم سرا پا در لباس نو میرفت، نو نه بدان معنا که همان سال دوخته شده باشد، منظور آن است که از لای بقچه بیرون آمده و خیلی کم به تن شده بود. بوی گل سرخ و بید مشک که لای آنها خوابانده شده بود، میداد.
همه دم به روشنی میزد. با چار قد سفید وال، چادر نماز سفید که خالها یا گلهای خیلی ریز داشت، تنها شلوار استثنا بود. من وخواهرم نبز نوترین لباسی که داشتیم میپوشیدیم. چه انتظار خوشی بود! جوّ خانه چنان بود که گویی با نوشدن سال، همه چیز به شادی و جوانی میرفت و همانگونه بر جای میماند. مجمعهای که گذارده میشد عبارت بود از فله (که سفیدی باشد)، چند برگ سبزی که توی یک استکان آب قرار داشت، مشتی نُقل توی یک نعلبکی: سفیدی و سبزی و شیرینی. آنچه به یاد میآورم همین بود. قرآن خطی مذهّب بسیار نفیسی هم که در خانه بود میآوردند و در کنارش میگذاشتند. معصومه آویشن و سنجد توی آب کرده بود که بالای طاقچه گذارده میشد، بعد آن را میبردند و بیرون در خانه میریختند.
تقویم حاجی منجم باشی، دقیقه تحویل سال را معین کرده بود. از شب پیش ساعت با غروب میزان کرده و کوک کرده بودند که تشخیص ساعت امکان پذیر باشد، هر چند رسم بود که به محض آنکه گردش سال شد، در هر محله یک تیر خالی کنند.
سماور جوش میزد و میبایست چای دم باشد. حلواهایی را هم که از شهر آورده بودند، چیده شده بود که عبارت بود از: پشمک و نان برنجی، به اضافه گوش فیل خانگی.
ساعتی قبل از گردش سال، مادرم وضو گرفته کتاب دعای خود را به دست میگرفت و آهسته و زیر لب شروع به خواندن میکرد. در واقع “مقدس” خانه او بود، و هیچ رسمیاز رسوم را بدون دعا و قرآن برگزار نمیکرد، چه شادی و چه سوگ. پوشیده در جامه سفید، با صورت گل انداخته از ایمان، جلوه روحانیای به خود میگرفت که ما را نیز تحت تأثیر قرار میداد.
دعای گردش سال خوانده میشد: … یا محول الحول والاحوال، حول حالنا الی احسن الحال. همگی امیدوار بودند که سالی بهتر از سال پیش داشته باشند. اگر قرینه دیگری نبود، لااقل هوای خوش بهاری این خوشبینی را تأیید میکرد.
به محض آنکه سال نو میشد، صدای تیر به گوش میرسید، و ما فرزندان، دست پدر و مادر خود را میبوسیدیم و آنها صورت ما را. چند کلمه آرزومندی رد و بدل میگشت. بعد هر کس کمیشیرینی میخورد که جزو واجبات بود. آنگاه آب جوش و چای. آب جوش شاید برای آنکه بیرنگ و پاکیزه و طبیعی بود.
در آن ساعت، سعی میشد که حتی درد و نگرانیها فراموش شود، هرکسی خود را تندرست و امیدوار بینگارد. هزاران سال، همین بهار و همین مردم با همین امید بوده بودند. لحظههای آتشی میان انسان و طبیعت بود؛ طبیعت که قهار بود و برجای میماند و انسان که گزند پذیر بود و میرفت.
پدرم نیز، با همه ناخوش احوالی، خود را شاد و خندان نگاه میداشت. از عیدی به مفهوم رایج امروز آن خبری نبود، زیرا به هیچ وجه در نزد ما رسم نبود که از جانب پدر و مادر به فرزند پول داده شود و چیزی هم در ده یافت نمیشد که بتوان خرید و عیدی داد. بنابراین از آن در میگذشتند.
ساعتی بعد دید و بازدید شروع میشد. عمهها و عمه زادههای من میآمدند و ” عید شما مبارک” و” صد سال به این سالها” رد و بدل میگشت. ” تبریک عرض میکنم” اصطلاح تهران و اصطلاح متصنع شهری بود که من هرگز در آن جا نشنیدم.
تفاوت جلسه عید با جلسههای دیگر آن بود که در آن ” حلوا خواران” رایج بود و هر کسی میبایست به تفصیل دهان را شیرین کند. همینگونه بود بوسیدن دست بزرگترها از جانب کوچکترها.
ناهار روز عید در خانه ما هر سال همان بود: آبگوشت خروس با چلو سفید. کشتن خروس در صبح عید، گویا یک رسم کهنسال بود که در خانواده من حفظ شده بود. گمان نمیکنم که در خانههای دیگران به این رسم پای بند بودند زیرا بطور کلی گوشت خروس تنها برای بیمار توصیه میشد.
در طی چند روز اول عید، دیدارهای دیگر هم بود. از جمله کسانی که میآمدند عبارت بودند از حمامیو دلاک و مامای سابق و دشتبان و…؛ نوع کسانی که در خدمت عمومیده بودند. اینها آمده هریک چند دقیقهای مینشستند و شیرینی و ” آب کرده” میخوردند و عیدی میگرفتند و میرفتند.
خانها در حالی که لباس نو یا نوتر خود را در برداشتند، جیبهای خود را از آجیل شیرین(نخود و کشمش و انجیر و خرما) و یا تخمه و پسته میانباشتند و توی کوچهها ولو میشدند. چند روز اول فروردین، روزهای عطالت و خوشگذرانی بود، هر طبقه به قدر وسع خود. رعیتها هم آن “لِکُ لِک” مشقت باری را که طی سال داشتند چند روزی کنار میگذاشتند. روی میدانها و چهارراهها جمع میشدند، مصافحه میکردند و”مبارک باد” میگفتند و سینهکش آفتاب مینشستند به حرف زدن، زیرا هوا هنوز دم به سردی میزد و آفتاب مطبوع بود.
تنها همین چند روز بود که دِه حالت سبک، بیغم، وآسوده به خود میگرفت. بسیاری از کسانی که توی کوچه به آنها بر میخوردید، دهنهایشان میجنبید، که نوعی آجیل میجویدند، البته مردها، زنها رسم نبود که در ملاء عام چیز بخورند. قدمها بیهدف و آهستهتر برداشته میشد، گشاد گشاد راه میرفتند، خنده بر چهرهها دیده میشد و گاهی شوخی ضمن حرفها میآمد.
ولی آن عده بسیار فقیر، میشود گفت که تنها ناظر بودند. هیچ راهی نبود که ولو برای دو سه روز فرقی در معیشت آنان پیش آید. با حسرت به دیگران نگاه میکردند، اما چون آن را قسمت ازلی خود میدانستند، کینهای به دل نداشتند.
برای خانها، مقداری بازی نیز به دنبال خوردن میآمد. بطور طبیعی و ناآگاه میبایست شیرینی و آجیل و غذای اضافه بر معمول خورده شده را در تقلایی مصرف کرد و آن “گوی بازی” بود که روزانه لااقل تا 13 فروردین ادامه مییافت. در جایی که فضای نسبتاً وسیعی داشته باشد، میدان ده یا زمینهای افتاده بیرون آبادی، جمع میشدند، به دو دسته تقسیم میگشتند و به گوی زدن میپرداختند.
این شاید ساده شده و تغییر شکل یافته همان چوگان بازی کهن بود. گوی که به اندازه یک پرتقال بود از کهنه به هم پیچیده شده درست میشد، و روی آن را با نخ میبافتند که مقاوم بماند. چوگان که آن را”چفته” میگفتند یک تکه چوب راست و سبک بود، به بلندی عصا و کلفتی یک مچ دست. دسته برنده، گوی را با چوگان پرتاب میکرد که میبایست دسته بازنده بدود وآن را جمع کند، و این وضع ادامه مییافت تا دسته بازنده با شرایطی برنده شود و آنگاه قضیه وارونه گردد. کوشش در برنده بودن برای حفظ “پرستیژ” بود، وگرنه تفاوت چندانی در ماهیت پدید نمیآمد. در این ضمن البته مقدار زیادی هیاهو و رجزخوانی و چانه زدن هم وجود داشت . از نظر روانی دستهای که در محل “برد” قرار داشت، آقا و مسلط شناخته میشد و دسته مقابل زیر دست. تا اندازهای چالاکی و هنر جسمیجوانان و مردان ده در این گوی بازی شناخته میشد، و نیز قدرت زبان آوری و چانه زدن آنها، یک بتوانند یک مورد مشکوک را با زرنگی به نفع دسته خود بر کرسی بنشانند.
منبع:هفته نامه پرگار
دیدگاهتان را بنویسید